حمیدرضاحمیدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

جیگر مامان...

بی تابی جیگر مامان به خاطر آقاجون

1394/8/29 11:17
نویسنده : مامان حمیدرضا
304 بازدید
اشتراک گذاری

 پنج شنبه می خواستیم بریم سر خاک پدر عزیزم.جیگر مامان پسر گلم  تو هم حاضر می شدی باهامون بیای  هول هولکی داشتی لباس می پوشیدی پشت و رو پوشیدی می خواستم کمکت کنم ولی نمی ذاشتی می گفتی خودم می پوشم خلاصه هر طور بود پوشیدی و با ما راهی شدی . از صبح اینقدر شلوغ کرده بودی که تا ماشین راه افتاد خوابت برد ما رفتیم و برگشتیم تا رسیدیم خونه بیدار شدی وتا فهمیدی تو خونه ای شروع کردی به گریه کردن و جیغ زدن هر کاری کردم آروم نشدی فقط جیغ می زدی گریه می کردی من می خواستم برم سر خاک فدات شم قربون اون دلت برم هر چی من می گفتم مامان جون می گفت دایی می گفت (دایی محمد که خیلی دوسش داری) عزیزم خواب بودی گوش نمی کردی فقط گریه می کردی نیم ساعت گریه کردی کلافم کرده بودی نگرانگوشی رو برداشتم صدات رو ضبط کردم از اتاق اومدم بیرون و صدای ضبط شده ات رو پخش کردم تا صدای خودتو شنیدی ساکت شدی وقتی دیدم آروم شدی گفتم فدات شم قربونت برم چی شده بود عزیزم چرا گریه می کردی گفتی چرا منو نبردی سر خاک آقاجون دستمو بذارم رو سنگ قبر بگم سلام آقاجون و بسم الله براش بخونم دیگه نتونستم حرفی بزنم از شدت بغض داشتم خفه می شدمگریه فدای اون دل کوچیکت پسرم بمیرم برات که نتونستی آقاجونتو ببینی آقاجونت آقا بود گلم خیلی مهربون بود  خیلی .اسمتم اون انتخاب کرد عزیزم گلم جیگرم خیلی دوستت دارم ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)